شعرخوانی محمود کریمی

جانانی و جان بر تو سپردیم و نمردیم
در هُرم نگاه تو فسردیم و نمردیم

نقش است به پیشانی چین‌خورده ز غیرت
ما جان به در از داغ تو بردیم و نمردیم

ابرو گره در هم زده چشمان شفق‌رنگ
دندان به لب خویش فشردیم و نمردیم

اقبال نگون‌بخت نگر کاین همه سر را
تا مرز قدم‌های تو بردیم و نمردیم

ظرف دل بی‌حوصله جوش آمد و سر رفت
خون دل جاری‌شده خوردیم و نمردیم

یک عمر نفس آمد و برگشت و به تسبیح
سنّ دل بی‌عار شمردیم و نمردیم

ما زنده به عشقیم که با عشق بمیریم
صد مرتبه از داغ تو مردیم و نمردیم

 

 

شعرخوانی حسن لطفی

هوای دخترکی را برادرش دارد
که خیره‌خیره نگاهی به مادرش دارد

شبیه طفل یتیمی که مادرش مرده
نگاه ملتمسی بر برادرش دارد

گرفته بازوی او را به سمت در ندود
دری که نام علی روی سردرش دارد

صدای مادرش از درد می‌کشد او را
که دود و آتش و هیزم برابرش دارد

دویده فضه ولی دیر شد، به خود می‌گفت
دویده‌است که از خاک و خون برش دارد

چه دیده فضه، چرا روی خاک‌ها افتاد؟
چه دیده فضه، چرا دست بر سرش دارد؟

به دست‌های پدر تا که بند، مادر دید
نگاه کرد به حالی که همسرش دارد

کشید در پی بابا به کوچه‌ها خود را
ولی جراحت سرخی به پیکرش دارد

گذشت، نوبت زینب شد و خودش این بار
گرفته دست یتیمی که در برش دارد

به قتلگاه عمویش نگاه می‌دوزد
که خنجری خبر از عطر حنجرش دارد

کشید دست، از آن دست و دست از جان شست
دوید تا که بدانند باورش دارد

و چند لحظه گذشت و میان خون حس کرد
سرش گرفته به دامان و مادرش دارد...

شعرخوانی مرتضی امیری اسفندقه

حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی

غریب تا که نماند حسین بی عباس
به جای خواهری آن‌جا برادری کردی

گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادر؟ که مادری کردی

تو خواهری و برادر، تو مادری و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی

پس از حسین چه بر تو گذشت وارث درد!
به خون نشستی و در خون شناوری کردی

به روی نیزه سر آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی

چه زخم‌ها که نزد خطبه‌ات به خفاشان
زبان گشودی و روشن سخنوری کردی

زبان نبود، خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم تو حیدری کردی

تویی مفسر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امت! پیمبری کردی

بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیاگری و کیمیاگری کردی

من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ! خودت ذره‌پروری کردی

 

شعرخوانی رحمان نوازنی

شب، هر که روی بال فرشته پرید و رفت
روز آن‌قدر برای رسیدن پیاده نیست

ظرفیتی بده که تو را جست‌وجو کنم
وقتی پیاله نیست تمنای باده نیست

خانه‌به‌خانه گشته‌ام و خوب دیده‌ام
هرگز کسی به خوبی این خانواده نیست
***

قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره می‌زنند مریضی شفا گرفت

دیدی که سنگ در دل آیینه آب شد؟
دیدی که آب حاجت آیینه را گرفت؟

خورشیدی آمد و به ضریح تو سجده کرد
این‌جا برای صبحِ خودش روشنا گرفت

پیغمبری رسید در این صحن غرق نور*
در هر رواق خلوت غار حرا گرفت

از آن طرف فرشته‌ای از آسمان رسید
پروانه‌وار گشت و سلام مرا گرفت

زیر پرش نهاد و به سمت خدا پرید
تقدیم حق نمود و سپس ارتقا گرفت

چشمی کنار این همه باور نشست و بعد
عکسی به یادگار از این صحنه‌ها گرفت

دارم قدم‌قدم به تو نزدیک می‌شوم
شعرم تمام فاصله‌ها را فرا گرفت

دارم به سمت پنجره‌فولاد می‌روم
جایی که دل شکست و مریضی شفا گرفت

 

نوحه‌خوانی محمد صمیمی

توو آرزوی لب سقا
شریعه در خروشه

هزار هزار چشمه خواهش
زیر پاهاش می‌جوشه

دل فرات موج می‌زنه که ای تشنه! لب تر کن لب‌هاتو
شدم شبیه شوره‌زار دارم می‌نوشم اشک چشماتو
شعله به جون من نکش بیا و نشکن جام دستاتو

به من بگو وقتی بهم رسیدی
تو انعکاس موج من چی دیدی

آب روون قطره‌ای از تو
به کام من حرومه

اگه تو مشکم نمونی
کار سقا تمومه

یادت بمونه ای فرات که ارباب من تشنه آبه
تا خیمه‌گاه خنک بمون که مثل آتیش دل‌ها بی‌تابه
تویی همون بارونی که دوای درد طفل ربابه

زلال تو تیمم وضومه
رسوندنت به خیمه آرزومه

ای ساقی لب‌تشنگان اباالفضل(ع)
از کف بریز آب روان اباالفضل(ع)

 

شعرخوانی قاسم صرافان

حتی به خنده‌ای شده مهمانمان کنید
زلفی نشان دهید و پریشانمان کنید

از ما مسافران قدم دور خود زدن
سلمان شدن گذشت، مسلمانمان کنید

یک نور واحدید که در چارده افق
تکرار می‌شوید که حیرانمان کنید
***

لب ما و قصه زلف تو، چه توهمی، چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی، چه عنایتی!

به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام
و به خال کنج لبت سلام، که نشسته با چه ملاحتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا محمد دیگری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی، چه اصالتی!

بلغ‌العلی به کمال تو، کشف‌الدجی به جمال تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته قرابتی

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در ِخانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
همه جا گرفته نشانه‌ات، به چه حسرتی، به چه حالتی!

نه مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن، تو که آستان سخاوتی
***

عشق من و تو چه ماجرایی دارد
این قصه چه شاهی چه گدایی دارد

من بین صفا و مروه هم می‌گویم
ایوان نجف عجب صفایی دارد

 

شعرخوانی احمد علوی

بر آسمان شهر شما مردم! این سایه مستدام نخواهد ماند
این مِی‌ای که در غدیر خم آماده‌ است، در جامتان مدام نخواهد ماند

چون برگه‌های باطله خواهد سوخت، در گیر و دار زلزله خواهد مرد
شعری که از امام نخواهد گفت، شهری که با امام نخواهد ماند

مردی که جبرئیل به پابوسش، لبریز السّلامُ علیکم بود
در بین راه خانه و نخلستان، در حسرت سلام نخواهد ماند

سرمست حاکمیت‌تان بودید، او داغدار این حَکَمیت بود
آن‌جا که حرف، حرف ابوموساست، از دین به غیر نام نخواهد ماند

وقتی نماز حربه دشمن شد، مانند روز بر همه روشن شد
حتی نشانه‌های مسلمانی، در مسجدالحرام نخواهد ماند

طوفان شقشقیه به راه افتاد، تا آن نگاه خسته به ماه افتاد
دانست ماهِ از نفس‌افتاده، در بند التیام نخواهد ماند

تا کربلا و علقمه در پیش است، خون‌گریه‌های فاطمه در پیش است
ظلمی که از مدینه به راه افتاد، در کوفه ناتمام نخواهد ماند

ای منکران بی‌خبر و سرمست، مردی که پشت کعبه به او گرم است
بعد از حضور حیدری‌اش دیگر، حرفی جز انتقام نخواهد ماند
***

مَردمِ کوچه‌های خواب‌آلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شب‌گریه‌های نخلستان، مرد پیکار را نفهمیدند

وصله‌های لباس و پاپوش‌اش، و یتیمان مست آغوش‌اش
راز آن کیسه‌های بر دوش‌اش، در شب تار را نفهمیدند

مردمِ دل‌بریده از بعثت، که فقط فکر آب و نان بودند
مثل اشراف عهد دقیانوس، قصه غار را نفهمیدند

با تبر باغ را درو کردند، حالی از باغبان نپرسیدند
خم به ابروی‌شان نیاوردند، در و دیوار را نفهمیدند

نیمه‌شب بود و سایه‌ها آرام، کوچه را خیس اشک می‌کردند
گفت مولا که زود برگردیم، تا غم یار را نفهمیدند

لات‌هایی که عبدود بودند، ابتدا با هبل بلی گفتند
بعد از آن هم که یاعلی گفتند، «أین عمّار» را نفهمیدند

آخر قصه‌اش بهاری بود، سوره انفطار جاری بود
عالمان قرائت و تفسیر، شوق دیدار را نفهمیدند

کودکانی که باخبر بودند، از همه روزه‌دارتر بودند
بس که لب‌تشنه سحر بودند، وقت افطار را نفهمیدند

 

شعرخوانی سعید حدادیان

روح پدرم شاد که می‌گفت به من
خوش باد دمی که دیده آید به سخن

عمری به زبان بی‌زبانی چون اشک
یک چشم حسین گفت، یک چشم حسن
***

یا در گرو اشارت ابرو بود
یا در گره پیچ و خم گیسو بود

«هو»یی که در اول هویزه دیدم
در آخر «لاإله إلّا هو» بود
***

از دست چشم‌های تو بین دوراهی‌ام
محکوم ِ تا همیشه خواهی‌نخواهی‌ام

یک چشم می‌فروشد و یک چشم می‌خرد
از دست چشم‌های تو بین دوراهی‌ام

در شعله‌های نرگس تو دود می‌شوم
مولود مرگ هستم و اسفندماهی‌ام

طوفان رهین دولت خانه‌به‌دوشی است
سامان‌گرفته از پی بی‌سرپناهی‌ام

تا طفل اشک آمد و بر دامنم نشست
مهتاب شد به دامن شب روسیاهی‌ام

در دادگاه عشق به شاهد نیاز نیست
ثابت شده به خاطر تو بی‌گناهی‌ام

از پای درس مکتب چشم تو آمدم
این پاره‌پاره دل، دل خونین گواهی‌ام

در خیمه‌ی نگاه تو آتش گرفته‌ام
من روضه‌خوان چشم توام، قتلگاهی‌ام

در موج اشک، غرق شدم تا بجویمش
در حیرت از تلظّی* آن بچه‌ماهی‌ام

در چشم من تمام زمین بارگاه توست
من هر کجا روم به حضور تو راهی‌ام

 

شعرخوانی ولی‌الله کلامی زنجانی

این سیزده رجب عجب محترم است
چون روز طلوع آفتاب کرم است

حاجی! به طواف کعبه آرام برو
چون سید اوصیا درون حرم است
***

حق روز ازل کل نِعم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد

معنای یدالله همین است و جز این نیست
کاتب که خدا بود قلم را به علی داد

می‌خواست به تصویر کشد قدرت خود را
در معرکه شمشیر دو دم را به علی داد

عمّال شیاطین همه ماندند تهی‌دست
تا احمد محمود علم را به علی داد

یاران ولایت به خدا اهل بهشتند
الله کریم است، کرم را به علی داد

هر مملکتی تابع فرمان امیری است
ایران، دلِ افتاده به غم را به علی داد

از نسل علی یک علی آمد به خراسان
یعنی که خدا کل عجم را به علی داد

کوچک‌تر از آن است عجم فخر فروشد
گو حیدری‌ام، یار دلم را به علی داد

سبقت بگرفت اُمّ علی ز اُمّ مسیحا
روزی که خدا حق قدم را به علی داد

مملوک ببین مالک دین در شب میلاد
تنظیم سند کرد و حرم را به علی داد

بودی همه اشراف عرب طالب زهرا
طه گهر عهد قِدَم را به علی داد

بگذاشت کف فاطمه را بر کف حیدر
با فاطمه شش دنگ ارم را به علی داد

از یُمن همین وصلت فرخنده کلامی!
حق زینب آزاده‌شیم را به علی داد
***

ناپاک قطره‌ام که پی آب کُر روم
شرمنده از گناه، به دنبال حُر روم

آموختم ز حر که به دربار اهل بیت
با دست خالی آیم و با دست پُر روم

شعرخوانی سیدرضا مؤید خراسانی

ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان

در توسل شبّر و شبّیر را با ما بخوان
«یا مَن أرجوهُ لکلِّ خیر» را با ما بخوان

با نمازی، با دعایی از گناهانت برآی
هم‌چنان بنت اسد بر درگه یزدان درآی

دانه اشکی چنان آیینه صافت می‌کند
سوز آهی محرم بزم عفافت می‌کند

رو به مسجد کن ببین رحمت طوافت کند
ذات حق دعوت برای اعتکافت می‌کند

معتکف در مسجد آن‌چه دید جز آن‌جا نبود
اعتکاف هیچ کس چون مادر مولا نبود

مادری کاو را ببخشد عالیِ اعلی علی
پیش کعبه کس نداند حال او الّا علی

می‌رسد بر گوش جانش نغمه‌های یا علی
اعتکافش در حریم کعبه باشد با علی

چون سر آمد اعتکافش، عشق شد هم‌دوش او
تا برآمد آفتابی بود در آغوش او

ای حرم در باز کن جانانه را در بر بگیر
تیرگی بس، شمع با پروانه را در بر بگیر

چون صدف این گوهر یک‌دانه را در بر بگیر
خانه را بگشا و صاحب‌خانه را در بگیر
 
در ز دیوار حرم وا کن، به مردم در ببند
خود کمر در خدمت این کودک و مادر ببند

ای حرم غسل زیارت کن جمالش را ببین
چهره‌ی چون ماه و ابروی هلالش را ببین

خط بکش بر روی بت‌ها و خط و خالش را ببین
بر سر دست رسول‌الله مقالش را ببین

کز زبور و مصحف و تورات ای جان جهان
هرچه فرمایی بخوانم، گویدش قرآن بخوان

چون به رخسار پیمبر چشم حیدر باز شد
از نگاهش عقده‌ی غم به پیمبر باز شد

شهر علم مصطفی(ص) را بر جهان در باز شد
حجت داور لبش با نام داور باز شد

ای حریم کعبه! بشنو این ندای دلنشین
آیه‌های مؤمنون را از امیرالمؤمنین(ع)

اختیارش با خدا و عالمش در اختیار
مرد میدان‌های علم و حلم و مجد و افتخار

جُرج جُرداق مسیحی گفت در هر روزگار
کاش می‌شد یک علی وین ویژگی‌ها آشکار

این نخواهدشد ولی از مکتب ایثار او
کاش خیزد هر زمان چون میثم تمّار او

شعرخوانی علی انسانی

قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریب‌وار پیامی به آشنا بنویسم

نرفته یک غمی از دل، غمی دگر رسد از راه
ز خانه‌ی دل تنگ و برو بیا بنویسم

غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر
که مویه‌های غریبانه با رضا بنویسم

پی رضای امام رئوف بودم و گفتم
روم به توس ولیکن ز کربلا بنویسم

به یاد کودکی و درس و مشق و مدرسه افتم
دوباره مشق ز بابا و طفل و آ بنویسم

چه کودکانه و خوش‌باورانه بود و فسانه
نه آبی آمد و نه یادی و من چرا بنویسم؟

گهی ز پشت حسین و گهی ز فرق اباالفضل
یکی‌یکی که شنیدم، دو تا دو تا بنویسم

به یاد قامت عباس و دست و همت سقا
رسا اگر چه نگویم ولی رسا بنویسم

به جای دست روی چشم تیر نهادم
مرکبی ز بصیرت بیار تا بنویسم

به فرش خاک بیابان، به عرش نیزه دونان
تنی جدا بسرایم، سری جدا بنویسم

چه بر سر تنش آمد؟ ز من مپرس که باید
ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسم

بنی‌اسد بگذارید من به قبر شهیدان
غزل نه قطعه از آن قطعه‌قطعه‌ها بنویسم

ز نوک نیزه و کنج تنور و دیر نصارا
تمام سیر و سفر بود، از کجا بنویسم؟

چه‌ها گذشت به بزم یزید با دل زینب
شراب را بگذارم کباب را بنویسم

لبی لبالب قرآن، لبی به طعنه و طغیان
دگر مپرس سزا نیست ناسزا بنویسم

 

شعرخوانی حسین رستمی

بنویس که هرچه نامه دادم نرسید
بنویس که یک نفر به دادم نرسید

بنویس قرار من و او هفته بعد
این جمعه که هرچه ایستادم نرسید

***

خانه‌های آن کسانی می‌خورد در، بیشتر
که به سائل می‌دهند از هرچه بهتر بیشتر

عرض حاجت می‌کنم آن‌جا که صاحب‌خانه‌اش
پاسخ یک می‌دهد با ده برابر بیشتر

گاه‌گاهی که به درگاه کریمی می‌روم
راه می‌پویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر

زیر دِین چارده معصومم اما گردنم
زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر

گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر

آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است
با سلامش می‌کند قم را معطر بیشتر

قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین
همچنین از آسمان دارد چل اختر بیشتر

قصد این بار قصیده از برادر گفتن است
ورنه می‌گفتم از این معصومه‌ خواهر بیشتر

من برایش مصرعی می‌گویم و رد می‌شوم
لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم
بودنم را می‌کنم این‌گونه باور بیشتر

مرقدت ضرب‌المثل‌های مرا تغییر داد
هرکه بامش بیش، برفش... نه! کبوتر، بیشتر

چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است
این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

پیش تو شاه و گدا یکسان‌ترند از هر کجا
این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا!
چشم‌ بر راه تو هستم روز آخر بیشتر

از غلامان شما هم می‌شود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر

بر تمام اهل بیت خویش حسّاسی ولی
جان زهرا(س) چون شنیدم که به مادر بیشتر...

بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند...

 

شعرخوانی سیدحمیدرضا برقعی

زخمی‌ام، التیام می‌خواهم
التیام از امام می‌خواهم

السلامُ علیک یا ساقی
من علیک ‌السّلام می‌خواهم

تا بگردم کمی به دور سرت
طوف بیت‌الحرام می‌خواهم

در نجف سینه بی‌قرار از عشق
گفت: «لایُمکن‌الفرار» از عشق

***

باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است

بحر آرام دگرباره خروشان شده‌ است
ساحل خفته پر از لؤلؤ و مرجان شده ‌است

دشمن از وادی قرآن و نماز آمده ‌است
لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده‌ است

با شماییم، شمایی که فقط شیطانی است
(دین اسلام نه اسلامِ ابوسفیانی است)

با شماییم که خود را خبری می‌دانید
و زمین را همه ارث پدری می‌دانید

با شماییم که در آتش خود دود شدید
فخر کردید که هم‌کاسه نمرود شدید

ننگ دیگر به رخ اصل و نسب ننشانید
لکه ننگ به دامان عرب ننشانید

گردباد آتش صحراست، بترسید از آن
آه ِ این طایفه گیراست، بترسید از آن

هان! بترسید که دریا به خروش آمده ‌است
خون این طایفه این بار به جوش آمده ‌است

صبر این طایفه وقتی که به سر می‌آید
دیگر از خُرد و کلان معجزه بر می‌آید

صبر کن! سنگ که سجّیل شود می‌فهمید
آسمان غرق ابابیل شود می‌فهمید

پاسخت می‌دهد این طایفه با خون اینک
ذوالفقاری ز نیام آمده بیرون اینک

هان! بخوانید که خاقانی از این خط گفته است
شعر «ایوان مدائن» به نصیحت گفته است

هان! بترسید که این لشکر بسم‌الله است
هان! بترسید که طوفان طبس در راه است

یا محمد! تو بگو با غم و ماتم چه کنیم؟
روز خوش بی تو ندیدیم به عالم، چه کنیم؟
پاسخ آینه‌ها بی‌تو دمادم سنگ است
یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است

بانگ هیهات حسینی است رسیده است از راه
هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله

 

شعرخوانی هادی جان‌فدا

در داغ تو کوه از کمر می‌شکند
محمل نشکست بلکه سر می‌شکند

تو از دل من چه انتظاری داری؟
وقتی که نماز در سفر می‌شکند

***

بگو که یک‌شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده‌ای امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت

از آسمانیِ گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حَلق‌ات
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه‌تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه‌ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد، همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن، به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می‌بینی
که تازه آخر عرش است، ابتدای خودت

سه روزِ بعد، در افلاک دفن خواهی‌شد
کنار قلب پدر، خاک کربلای خودت

 

شعرخوانی محسن عرب خالقی

دنیای بی‌امام به پایان رسیده است
از قلب کعبه قبله ایمان رسیده است
از آسمان حقیقت قرآن رسیده است
شأن نزول سوره «انسان» رسیده است

وقتش رسیده تا به تن قبله جان دهند
در قاب کعبه وجه خدا را نشان دهند

روزی که مکه بوی خدای احد گرفت
حتی صنم به سجده دم یا صمد گرفت
دست خدا ز دست خدا تا سند گرفت
خانه ز نام صاحب خانه مدد گرفت

از سمت مستجار، حرم سینه چاک کرد
کوری چشم هرچه صنم سینه چاک کرد

وقتی به عشق، قلب حرم اعتراف کرد
وقتی علی به خانه خود اعتکاف کرد
وقتی خدا جمال خودش را مطاف کرد
کعبه سه روز دور سر او طواف کرد

حاجی شده است کعبه و سنت شکسته است
با جامه‌ی سیاه خود احرام بسته است

از باغ عرش رایحه نوبر آمده‌ست
خورشید عدل از دل کعبه بر آمده‌ست
از بیشه‌زار شیر شجاعت در آمده‌ست
حسن خدای عزوجل حیدر آمده‌ست

جانِ جهان همین که از آن جلوه جان گرفت
حسنش «به اتفاق ملاحت جهان گرفت»

ای منتهای آرزو، ای ابتدای ما!
ای منتهی به کوچه‌ی تو ردّ پای ما!
ای بانی دعای سریع ‌الرّضای ما!
پیر پیمبران، پدری کن برای ما!

لطف تو بوده شامل ما از قدیم‌ها
دستی بکش به روی سر ما یتیم‌ها

پشت تو جز مقابل یکتا دو تا نشد
تیر تو جز به جانب شیطان رها نشد
حق با تو بود و لحظه‌ای از تو جدا نشد
خاک تو هر کسی که نشد کیمیا نشد*

ای شاه حُسن!‌ با تو «گدا معتبر شود»
آری! «به یمن لطف شما خاک زر شود»

ای ذوق حسن مطلع و حسن ختام ما!
شیرینی اذان و اقامه به کام ما!
تا هست مُهر مِهر تو بر روی نام ما
«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»

این حرف‌های آخر شعر است و خواندنی است
بر پای تو هر آن‌که نماند نماندنی است

 

شعرخوانی حبیب‌الله چایچیان (حسان)

ایران به نور عترت قرآن منور است
ما را لقای مهدی موعود در سر است

این‌جاست کشوری که فزون از هزار سال
بر تارکش ولای علی سایه‌گستر است

این‌جاست کشوری که در آن عالمی فقیه
از لطف حق بر امت اسلام رهبر است
***
من پیرو دعبل و کمیتم
من سائل باب اهل بیتم

گر دست علی مرا نگیرد
لنگ است در آن جهان کمیتم
***
در قبله‌گه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیت‌الله

از کثرت اشتیاق، دیوار شکافت
تا این که ره وصال گردد کوتاه

مهمان چو در آغوش حرم جای گرفت
افکند خدای پرده بر سِرُّالله

در بسته و دیوار به هم آمده بود
جمعی همه خیره گشته بر آن درگاه

از راز و نیاز بنده و معبودش
در خلوت آن خانه نشد کس آگاه

در باز نشد گرچه بسی کوشیدند
هر دیده به صد سوال می‌کرد نگاه

هرجا سخن از قصه بیت‌الله بود
افتاد حکایت حرم در افواه

نومید شدند و مات و حیران ماندند
تا باز مگر خدای بگشاید راه

تا این که به پیش چشم حیرت‌زدگان
دیوار شکافت بار دیگر ناگاه

از بیت خدا برون یدالله آمد
لاحولَ و لا قوهَ إلّا بالله

شد حبس نفس‌ها چو جمالش دیدند
تا آینه گَرد غم نگیرد از آه

با بنتِ اسد خود اسدالله آمد
از بیت احد مهر درآمد با ماه

بوسند خلایق حجرالاسود را
چون یاد کنند از آن خط و خال سیاه

خاموش حسانا که مقام است بلند
ترسم بود این گفته کوتاه گناه

شعرخوانی غلامرضا سازگار

به خود آی یک لحظه ای دل خدا را
بکش دیو نفس و بیفکن هوا را

گر آزادی از دام شیطان حذر کن
وگر بنده‌ای بندگی کن خدا را

هیاهو رها کن هم‌آغوش او شو
دعا باش بگذار لفظ دعا را

بود به ز صد سال شب‌زنده‌داری
اگر دور از خود کنی یک خطا را

اگر مسلمی سر به تسلیم آور
اگر شیعه یار علی باش یارا!

ولی خدا، رکن دین، جان احمد
که در دست دارد زمان قضا را

رکوع و زکات علی هر دو با هم
شرف داده‌اند آیه «إنّما»را

به غیر از وجود علی را نبینی
شناسی اگر نقطه تحت باء را

علی داد شمشیر خود را به قاتل
علی کرد مبهوت بذل و عطا را

جوانمرد را باید این چار خصلت
که هر چار را شیر حق بود دارا

به مسکین تواضع، به سائل تبسم
به دشمن محبت، به قاتل مدارا

به روغن نیالود نان جبین را
ندیدند در سفره‌اش دو غذا را

سه شب کرد با جرعه‌ای آب، افطار
شرف داد با بذل نان «هل‌أتی» را

جهان است یک تربت پاک و در بر
گرفته چو جان جسم مولای ما را

چراغ چهل آسمان و عجب نیست
که روشن کند یک‌شبه چل سرا را

علی! ای تمام عدالت که آخر
شدی کشته عدل خود آشکارا

جهادت بها داد دین نبی را
غدیرت نگه داشت غار حرا را

 

شعرخوانی محمدعلی مجاهدی (پروانه)

دلی که خانه مولا شود حرم گردد
کز احترام علی کعبه محترم گردد

من از شکستن دیوار کعبه دانستم
که هر کجا که علی پا نهد حرم گردد

هنوز روز خوش دشمن است تا آن روز
که ذوالفقار زبان علی دو دم گردد

دلی که جام بلا را کشیده تا خط جور
چه احتیاج که دنبال جام جم گردد

قبول خاطر خون خدا شدن شرط است
نه هر که مرثیه‌ای ساخت محتشم گردد

عزای ماست که هر سال می‌شود تکرار
وگرنه حیف محرم که خرج غم گردد

نه هر که کشته شود می‌توان شهیدش گفت
نه هر سری که به نی می‌رود علم گردد

حدیث عشق و وفا ناسروده می‌ماند
مگر که دست علمدار ما قلم گردد

هنوز شعله‌ور از خیمه‌های عاشوراست
ز شور شیونی دل مباد کم گردد