حاج همت با تعجب نگاهی کرد گفت: چطور...!؟
امیر گفت: حاجی، به این ایست بازرسی ژاندارمری و ارتش که میرسی، یک بوق میزنی، دست تکان میدهی و رد میشوی. اما به ایست بازرسی بسیج که میرسی، از دور چراغ میدی، بوق میزنی، بیست متر مانده، ترمز میزنی، با لبخند از ماشین پیاده میشوی، بهشان خسته نباشید میگویی، بعد سوار ماشین میشوی و آرام آرام از کنارشان با لبخند، دست تکان میدهی و میروی.
حاج همت خندید و گفت: نه، اینطوری هام نیست. تبمسی به جمع فرماندهان ارتشی و بسیجی و سپاهی کرد و در ادامه گفت: من وصیت میکنم؛ کوچکتر از آن هستم که نصیحت کنم. بعد رو به جمع کرد، لبخندی شیرینتر، قدری بلندتر گفت: آقا، به ایست بازرسی بسیج که رسیدی، محکم ترمز بزن. همه دست از خوردن غذا کشیدند، بعضیها لقمه توی دهان، با تعجب گفتند: چرا حاجی؟
شهید همت گفت: ببینید این سربازهای ارتش و ژاندرمری، چهار ماه تعلیمات اولیه میبینند، بعد یک دوره تخصصی آموزش دژبانی، که در ایست بازرسی، اول ایست بدهند، بعد تیرهوائی، بعد اگر توجه نکرد، لاستیک ماشین را هدف بگیرند، آموزش دیدهاند که هدف را دقیقا «زنده» از ماشین پیاده کنند، بازجوئی کنند، هویتاش را بدست بیاورند که چکاره هست؛ از کجا آمده، مأموریتاش چی هست. ولی یادتان باشد، بسیجی اول میبنده به رگبار، بعد تازه یادش میاد که باید ایست میداد!
یک مرتبه، خمپاره خنده بود که وسط سفره منفجر شد، حالا نخند کی بخند