عکاس ا?ن عکس ماندگار
م?‌پرسم: ?ادتان هست ا?ن عکس را کجا از شما گرفتند؟
م?‌گو?د: در منطقه ا?لام برا? ?ک عمل?ات آماده بود?م دو تا لوله بزرگ در آنجا بود، ن?روها داخل لوله پناه گرفته بودند منتظر دستور حمله بودند من ب?رون از لوله ا?ستاده بودم هنگام غروب آفتاب بود که خبرنگار? که ع?نک هم داشت به سمت من آمد و کم?‌چهره ام را ا?ن ور و آن ور کرد و ?ک عکس از من گرفت.
م?‌پرسم: چطور? ا?ن عکس به دستتان رس?د؟
م?‌گو?د: ز?نب?ه اهواز بود?م برا? گرفتن ناهار به صف ا?ستاده بود?م که بچه ها ?ک بسته آوردند باز کردم و د?دم عکس من رو? جلد مجله «ام?د انقلاب» چاپ شده است.
م?‌گو?م: خوشحال شد?د؟
م?‌گو?د: بله هر کس باشد خوشحال م?‌شود (از ته دل م?‌خندد).
م?‌گو?م: در ?ک? از کتابها? درس? هم عکستان چاپ شده بود، درسته؟
آقا? موسو? که ?ک ک?ف پر از مدارک و عکس و اثر از جبهه دارد ک?فش را باز م?‌کند اول آلبوم عکس را ب?رون م?‌آورد عکسها را م?‌ب?ن?م، چند عکس انتخاب م?‌کنم و آقا? موسو? زمان و مکان و نام رزمنده ها? هر عکس را معرف? م?‌کند م?‌گو?د: ا?ن عکسها، از بچه ها?م برا? من عز?ز ترند. ا?نها ?ادگار دفاع مقدس هستند که با هر بار د?دنشان آرامش پ?دا م?‌کنم.
سپس ?ک کتاب و دو دفتر از ک?ف ب?رون م?‌آورد. کتاب قرآن دوم راهنما?? را باز م?‌کند، عکس معروف آقا? موسو? در آن کتاب چاپ شده است. رو? جلد دفتر ها هم از عکس آقا? موسو? استفاده شده است چند مجله و روزنامه هم که عکس ا?شان را چاپ کرده است و مدرک? از سپاه که سرنگون? هواپ?ما به وس?له او را تأ??د کرده است.
عکس? از خودش با دوشکا در قا?ق نشان م?‌دهد، م?‌گو?د: ا?ن عکس را همان روز گرفتند اما هر چه تلاش م?‌کند نام عکاس را به ?اد نم?‌آورد.

عراق? ها از روبه‌رو م?‌آمدند
م?‌گو?م: روز اول که به خط مقدم رفت?د از سر و صدا وحشت نکرد?د ؟
م?‌گو?د: شب اول در م?مک خ?ل? ترس?دم شب مرا گذاشتند نگهبان? بدهم که عراق? ها از خاکر?ز به ا?ن طرف ن?ا?ند پشت خاکر?ز بودم به چشمم آمد که عراق? ها از روبه‌رو م?‌آ?ند آقا? ملائکه از بچه ها? ن?شابور آنجا بود.
گفتم آقا? ملائکه! عراق? ها دارند م?‌آ?ند گفت: چند تا نارنجک ب?نداز. چند تا نارنجک انداختم د?دم نه بابا! عراق? ن?ست باز چند دق?قه بعد د?دم عراق? ها م?‌آ?ند ا?ن توهم آن قدر قو? بود که قشنگ عراق? ها را م?‌د?دم، وقت? دوباره گفتم که آقا? ملائکه عراق? ها دارند م?‌آ?ند، گفت: تو برو سنگر ?ک? د?گه از بچه ها ب?ا?د . من به سنگر رفتم و ح?در? فرخنده که بچه قوچان بود رفت او سرباز بود از بس که شب ظلمان? بود او هم توهم م?‌زد! ح?در? هم به سنگر آمد آقا? ملائکه آمد و از من پرس?د: موسو?! م?‌توان? نگهبان? بده?؟
گفتم: نه!
گفت: خط را چکار کنم.
گفتم: اگر عراق? ها ب?ا?ند من نم?‌توانم جلو? عراق? ها را بگ?رم. گفت: پس آمد? جبهه چکار کن? !
گفتم: من آمدم بجنگم، اما نم?‌دانستم عراق? ها از روبه‌رو م?‌آ?ند.
خنده اش گرفته بود، گفت: خ?ل? خب، امشب برو، فردا صبح با?د ?ا برگرد? و 90 روز در اهواز بمان? ?ا نگهبان? بده?! دو سه روز با ترس نگهبان? دادم، اما بعد د?گر عادت کردم .
موسو? سپس توض?ح م?‌دهد که ح?در? ?ک سرباز 17 ماهه بود و سه چهار ماه از سرباز? اش مانده بود که در عمل?ات م?مک به شهادت رس?د.
ا?ن جانباز 45 درصد مکث طولان? م?‌کند، شدت لرزش دستها?ش ب?شتر شده است من م?‌گو?م: حاج آقا! اگر اذ?ت هست?د ادامه نده?م!
م?‌گو?د: ا?نکه م?‌ب?ن?د من در ب?ن صحبتها?م مکث م?‌کنم به خاطر قرصهاست . 27 سال است قرصها مرا خورده اند .
م?‌پرسم: تا آخر جنگ در جبهه بود?د؟
م?‌گو?م: آقا? موسو?! چه انگ?زه ا? سبب م?‌شد شما پس از زخم?‌شدن و آن همه صدمه هنوز خوب نشده به جبهه برگرد?د؟
م?‌گو?د: اول وفادار? به فرمان حضرت امام(ره) و سپس دفاع از م?هن.
م?‌گو?م: آخه ا?ن چ?ز? که شما م?‌گو??د برا? ?ک بچه 15 ساله خ?ل? بزرگ است !
م?‌گو?د: وقت? دشمن به خاک م?هن اسلام?‌تجاوز کند ا?ن حرفها ن?ست 15 سال ?ا 70 سال، اگر م?‌توان? با?د برو? . افتخار جوانان در زمان دفاع مقدس ا?ن بود که وفادار به امامشان بودند و حاضر شدند همه با هم خود را با اشت?اق در تنور جنگ ب?ندازند، فقط چون فرمان امام بود و آنها ?ار امام بودند.

شگفت?‌ها? جنگ
از رزمنده موسو? در باره شگفت?‌ها? جنگ م?‌پرسم؟
م?‌گو?د:آنچه برا? خودم جالب و باور نکردن? بود هواپ?ما?? بود که من توانستم آن را با دوشکا بزنم و شمار فراوان? از بچه ها نجات پ?دا کردند .
م?‌گو?م: م?‌شود ماجرا?ش را برا? ما روا?ت کن?د؟
م?‌گو?د: عمل?ات بدر در لشگر 5 نصر گردان «نازعات» در «هورالهو?زه» بود?م «محمود عل?زاده» فرمانده مان بود. من رو? قا?ق پشت «دوشکا» بودم که ?ک هواپ?ما? عراق? از سمت ن?زارها د?ده شد که به سمت ما م?‌آمد ما هم با سه چهار تا قا?ق پر از ن?رو که هر قا?ق ب?ست نفررزمنده م?‌برد، روبه‌رو با هواپ?ما در حرکت بود?م. قا?ق اول? ما بود?م. فرمانده داد زد س?د هواپ?ما را بزن اگر ?ک قا?ق را هم بزند ب?ست نفر از بچه ها شه?د م?‌شوند. من آ?ه « و ما رم?ت اذ رم?ت و لکن ا... رما...» را خواندم و شروع به ت?ر انداز? با دوشکا کردم ناگهان د?د?م بال راست هواپ?ما هم?ن طور که به طرف ما م?‌آ?د آتش گرفته و در ?ک آن، همه ن?روها صدا? تکب?رشان بلند شد. ا... اکبر و ... هواپ?ما آتش گرفت و در هور افتاد و ما هم با اشت?اق از ا?ن پ?روز? به سمت منطقه عمل?ات? پ?ش رفت?م و در آن عمل?ات پ?روز شد?م.

درد دل‌ها و حرفها? پا?ان? گفت و گو
م?‌پرسم: ?ک انگشتتان کجا رفته ؟
م?‌گو?د: ?ادم نم?‌آ?د ترکش کجا برد، فقط د?دم نصفش مانده و م?‌خندد.
خانم موسو? که تا ا?نجا? مصاحبه ساکت بود، م?‌گو?د: بدنش ترکش ز?اد دارد مکه که بود?م هوا گرم بود ?ک? از ترکشها نوکش ب?رون زده بود خود آقا? موسو? با چاقو? داغ، ترکش را ب?رون کش?د.
از خانم موسو? م?‌پرسم: ک? ازدواج کرد?د؟
م?‌گو?د: سال 65 آقا? موسو? 18 سال داشت.
از خانم موسو? م?‌پرسم شما چطور حاضر شد?د با کس? ازدواج کن?د که ?ک ساعت بعد زنده بودنش نامعلوم بود؟
م?‌گو?د: پدرم چون با خانواده آقا? موسو? آشنا?? داشت موافقت کرد و من خودم هم دوست داشتم ما وقت? ازدواج با ?ک رزمنده را م?‌پذ?رفت?م ?عن? همه اتفاقها? بعد? را هم م?‌پذ?رفت?م چنانچه امروز که ا?شان جانباز هستند من حت? ?ک لحظه دوست ندارم از کنارشان دور شوم و ?ا بدون ا?شان به مسافرت بروم. همه اش فکر م?‌کنم مأمور?ت من در کنار آقا? موسو? بودن است و من به عهد? که هنگام ازدواج با ا?شان بستم لحظه ا? ب? وفا?? نبا?د کنم. مراقبت از جانباز بس?ار سخت است، جانباز? که هم اعصاب و روان دارد، هم ش?م?ا?? و ناراحت? ر?ه و هم ناراحت? ها? بس?ار د?گر خودشان گفتند که روز? 16 تا قرص م?‌خورند.
آقا? موسو? م?‌گو?د: دوست ندارم ا?نها را بگو?م، ول? اگر پدر خانمم کمک حال ما نبود ما نم?‌توانست?م زندگ? را با 600 هزار تومان اداره کن?م من از اول به خاطر لرزش ز?اد دست، طرح اشتغال هستم و جزو جانبازها? شاغل هستم بچه‌ها?م نتوانستند از سهم?ه در تحص?لات استفاده کنند چون 5 درصد کم داشتم تا 50 در صد. اوا?ل مدت? در کنار پدر همسرم کشاورز? م?‌کردم، اما وقت? به خانه م?‌رس?دم آن قدر حالم بد م?‌شد که کارم به ب?مارستان م?‌کش?د. پس از مدت? همسر و دخترم اعتراض کردند و د?گر نرفتم.
خدا شاهد است من نم?‌توانم کار کنم وگرنه ?ک ر?ال هم از بن?اد حقوق نم?‌گرفتم. تازه تا چند سال هم سراغ بن?اد نرفتم، اما وقت? د?دم نم?‌توانم، مجبور شدم برا? در صد بروم. از مسؤولان گلا?ه دار?م به خاطر ا?نکه فراموش کردند و فقط هفته دفاع مقدس م?‌آ?ند و سر م?‌زنند و م?‌روند.
موسو? ادامه م?‌دهد: خدا شاهد است، هر کس مرا م?‌ب?ند م?‌گو?د چه آدم ش?ک و پ?ک و سر حال?! اما نم?‌دانند ز?ر ا?ن آدم سرحال چه درد ب? درمان? نهفته است، نه خواب شب دارد و نه آسا?ش روز . ناگهان حالم به هم م?‌ر?زد خدا به پدر همسرم خ?ر بدهد که اگر نبود معلوم نبود چه بلا?? سر زن و بچه ام م?‌آمد.
آقا? موسو? برا? حرف آخر م?‌گو?د: خاطره ز?اد دارم، اما جزئ?ات و زمان و مکان را درست به ?اد ندارم. فقط دوست دارم بگو?م در ا?ن موقع?ت حساس که دشمنان انقلاب با نقشه ها? جد?د به ما حمله ور شده‌اند، همگان با?د پشت?بان ولا?ت فق?ه باشند تا به کشور آس?ب? نرسد.

 

انتها? خبر/ قدس آنلا?ن / کد خبر: 71909